روزی شیخ با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکردندی و در مسیر شاه دید که شیخ مریدان را نصیحت میکند و آنها بعد از شنیدن نصیحت ها خشتک پاره میکنن و خود را به درخت و تیر برق میمالند
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا شیخ را به قصر آورند
شیخ به حضور شاه آمد
شاه ضمن تشکر از او
از شیخ خواهش کرد که نصیحتی به شاهزاده ی جوان کند تا بلکه در آینده به کار ایشان بیاید
شیخ دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت
بیا این دوستاتن بشین باشون بازی کن
شاهزاده با تمسخر گفت
" من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم "
شیخ اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد
او سومین عروسک را امتحان نمود
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت ، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد
شیخ بلافاصله گفت
جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند
اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته
دومی هرسخنی را که از تو شنیده ، همه جا بازگو خواهد کرد
و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته
شاهزاده فریاد شادی سر داده و نعره ایی زد و از خود بی خود شد که با ندای زهره مار از سمت شیخ به خویش باز گشت و گفت
پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود
شیخ پاسخ داد
زرت
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد گفت
این دوستی است که باید بدنبالش بگردی
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود
با تعجب دید نخ از مخرج عروسک خارج شد
شاهزاده عصبانی شد و گفت
یا شیخ این دیگه چه وضعشه
شیخ اندکی لرزه به خشتکش افتاد و گفت
این عروسک برا یه نصیحت دیگس اشتباه دادم و عروسکی دیگر به شاهزاده داد
شاهزاده دوباره نخ در دست گرفت و امتحان کرد
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد
گفت
شیخ اینکه نشد
شیخ پاسخ داد
حال مجددا امتحان کن
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
شیخ رو به شاهزاده کرد و گفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند
چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
شاهزاده با شنیدن این حکمت خشتک پاره کرد و سر به خشتک فرو برد و موهای خویش را دم اسبی بست و به عروسک بازی مشغول شد
درباریان نیز هر کدام با یکدیگر شروع به خاله بازی کردند
سرباز های نگهبان نیز سوار بر نیزه شدن و پیتیکو پیتیکو کنان دور قلعه میدویدند و صدای خر میدادند
شاه نیز از خود بی خود شد و شروع به خواندن جونی جونم بیا دردت به جونم کرد
و مریدان که همراه شیخ بودند شروع به رقصیدن کردند و محفلی شاد ایجاد نمودندی
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان
فقط در خنگولستان این داستان ها رو خواهید دید
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی کریم خان زند در دیوان قضاوت نشسته بود
شخصی فریاد برآورد وو طلب انصاف کرد
کریم خان از او پرسید: کیستی؟
آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند
کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟
تاجر گفت: خوابیده بودم
کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟
تاجر گفت : چنین پنداشتم که تو بیداری